وآن مبارک صبح...
يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۸۷، ۰۷:۱۶ ب.ظ
و آن مبارک صبح.....
روز بیستم آذرماه 1384شمسی برای شرکت درجشنواره سراسری شعرمیلاد امام رضا علیه السلام به شیرازدعوت شده بودم ، حوالی اذان صبح ازدروازه قرآن گذشته وارد شهر شدم سردرگم که اول صبح کجا بروم گفتم فرصت خوبی است تادراین نیم روز سیاحتی درشهرشعرونارنج داشته باشم حرکت کردم ، ابتدا به زیارت احمدبن موسی علیه السلام رفتم شاهی با چراغهایی درملکوت..جایی که بخشی ازخاطرات زیبای کودکی ام را پرکرده بود درست همین جا در محضرپدر... وحالاکه سالهای سال ازآنروزگارگذشته بود من روزگاری پیش ازاین کودکی ام را میهمان این آستان متبرک بودم حالا کودکی ام را می دیدم که آن گوشه صحن مرا به نظاره نشسته بود وبه میانسالی ام می خندید وهنور نقش ونگارهای برجسته پدرم بر روی سنگهاوکتیبه ها ی اطراف حرم و صحن مطهرازخود خودی نشان می دادند و من که به خویش می بالیدم انگار همین دیروز بودهرچند امروزسی سال از آن روز ها گذشته است درکنار آبی حوض صحن دهانم به غزلی معطّر شد در مدح شاه چراغ علیه السلام...
سرزمینم تا پراز آیینه های رازشد
بخشی از موسی بن جعفرقسمت شیراز شد
لحظه ای در بارش باران نارنج و بهار
چشم ها را بستم و دیدم غزل آعاز شد
بسکه این جا سبز قامت ها قیامت کرده اند
شهر ، نامش همردیف سروهای ناز شد
عطر زهرا تا وزید از گیسوی شاه چراغ
کم کمک از "دشت ارژن "چشم نرگس باز شد
خاک پایش سرمه شد در چشم شهر و عالمی
از سیه چشمان شیرازی طنین انداز شد
درجوارش شیخ سعدی بوستانی خلق کرد
از نگاهش شعر حافظ صاحب اعجاز شد
ماه و رویش علت آرایه ی تشبیه گشت
نقطه ی خالش دلیل صنعت ایجاز شد
کودکی های من و این صحن شعری خواندنی است
من زبان کودک شعرم همین جا باز شد
هرکسی قفل دلش را برضریحی بسته است
ما که این جا "یاعلی گفتیم و عشق آغزشد"
گریه می خندم دلیلش رانمی دانم ولی
هرچه در دل داشتم در این غزل ابراز شد
تجدید خاطره کردم وگذشتم به سمت حافظیه حرکت کردم حافظیه یعنی قلب همه شیراز یادم آمدازشعرپرویزخائفی شعری که چند سال قبل در همایش شعری در اصفهان از خود اوشنیده بودم وهمیشه به خاطر داشتم وبا خود می خواندم که ...
شیراز دو قدم بیشتر نیست
ازخانه تا خواب حافظیه..از حافظیه تا خانه...تا سماع...
اما دراین دو قدم انگار..جغرافیای شهر جهان را با سایه ات قدم زده ای تنها
انگار دیوان شعر خدا را درخود ورق زده ای یکجا...
وارد حافظیه شدم وباخود زمزمه می کردم این دوبیت را که به حضرت حافظ پیش کش کرده بودم
حافظ گشود دیده تنگ زمانه را
بر جا نهاد این اثر جاودانه را
بی شک زجشنواره تاریخ برده است
تندیس بهترین غزل عاشقانه را
بر بلندای مزار آن بزرگ دیوان کوچکی از خواجه که همیشه مونس تنهایی ام بود را گشودم بر تارک صفحه این بیت زمین گیرم کرد
صبحدم از عرش می آمد #خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند
بر دیوان وبر مزارش بوسه زدم وگذشتم
.. دریا..
امید وارومصمم ولی رها دریا
نشسته پشت سکوتی پراز صدا دریا
ورروی ساحل جز هیچ چیز دیگر نیست
نمی گذارد از خویش رد پا دریا
میان این همه بی همزبانی وغربت
غریبه نیست نه با من نه با شما دریا
درست آبی چشم تورا تداعی کرد
ببین مرا زکجا برد تا کجا دریا
تمام وسعت خود را به پای من می ریخت
چه مهربان چه صمیمی چه بی ریا دریا
برای ماه برای ستاره ها می گفت
افق افق غم تنهایی مرا دریا
قسم به عشق که بی تو در این سفر تنها
تورا گریسته ام رود رود تا دریا
کتاب محنت من نیز مثل وسعت تو
نه ابتدایی دارد نه انتها دریا
دلم نمی آید اما چکار باید کرد
زمان زمان خداحافظی است با دریا
از اتفاق به من هم خروش می گویند
عجب تناسب خوبی خروش با دریا
- ۸۷/۰۹/۱۷